Perspective

ساخت وبلاگ
برادر یکی از مشتریانم" ام اس" شدید دارد طوری که جریان زندگی خود و خانواده ش را به لحاظ مالی و... به هم ریخته است؛ طوری که ریش ناحیه فک مشتریم بخاطر استرس و ناراحتی بصورت سکه ای ریخته!!!آقای ایکس پول مناسبی دارد، خانه احتمالا دوسه تا.. ماشین، مغازه ها و غیره دارد.. که نوش جانش لیاقتش رادارد. اخیرا به دنبال لاغری بود و این تز لاغری را چند باری هم به من تجویز کرده بود...در جریان بی رمقی، من این دو را در مسیر هم قرار دادم.. تا به ظن خودم کمکی به آن مشتری بی چیز کرده باشم...آقای ایکس با شور و حرارت در اولین واکنش، ام اس را به استرس و تغذیه ی نامناسب نسبت داد. اینکه خود بصورت مجازی دوره ی رژیم فلان را بصورت مجازی گرفته... که بسته ی ترکیبی دم نوش یا قهوه ی 600هزار تومنی هم دارد..که خیلی خوب است...( اگر سوزنی در دست داشت که نسخه ی این دکتر را به همه تزریق میکرد...اینکاررا میکرد) و اینکه صد و ده بوده شده مثلا نود... یا اینکه اسپرسو نمیتوانست مصرف کند چون فلان بود، الان به یمن ترکیب رژیم فلان استاد.. روزانه چند وعده قهوه میل میکند.. و به اقای مشتری پیشنهاد میداد حتمن خرما بخورد.. حتمن قوت ترکیبی شیره و پسته ی سی هزار تومنی روزانه در برنامه هایش داشته باشد تا وزنش پایین بیاید... و ادامه داد من هم اگر وعده ی غذایی قبلی رو ادامه میدادم حتمن به ام اس مبتلا میشدم... و آقای مشتری در طول آن بیست دقیقه مدام تایید کرد ومدام سر تکان داد.. و چیزی نگفت... عصر بود شاید خسته ی کار بود و حوصله ی بحث نداشت و شاید رویش نمیشد که بگوید خرما بسته ای نود هزار تومن است یا گرمی جات شیره وفلان چند صد تومن است... و حقوق ماهانه ش پانزده میلیون تومن است.... که اگر بسته ی ترکیبی رژیمی مناسب آقای ایکس را بخرد تتمه Perspective...
ما را در سایت Perspective دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenbalesinia بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 16:38

یکی از زنان روستایمان فوت کرده؛ اینرا امروز فهمیدم...دو یا سه پسر دارد...روانم بهم ریخت امشب...نمی دانم چرا!!؟ تا بوده همین بوده...از همان زمان 8یا 9سالگی که پسرعموی کوچکم مادر بزرگشرا از دست داده بود.. ومن در تنهایی خودم برای او اشک می ریختماین داغ بی مادری برای من؛ نهایت سهمگین بود؛ برایم سخت بودچرا که پسر عمویم قبل تراز آن وقتی شش سالش بود مادرش رااز دست داده بودـ...برایم عجیب بود با آن سنین کم چرا فوبیای بی مادری داشتم باآنکه مادرم بود آنزمان... شاید وابستگی بیش از حد من بودو شاید در ضمیر ناخوداگاهم احساس میکردم در زمانی نه چنداندور در19سالگی...در یک تصادف لعنتی مادرم را ازدست خواهم داد...از دست دادن و مرگ عجیب ترین پدیده ی بشریستکه تکراریست اما تازه ست ؛ برای همه درد مشابه و سهمگینی دارددقیقا نمی دانستم از چه میخواستم بنویسم------از مرگ یکمادر •از تنهایی آدمها•یا از وابستگی یا شاید هم فوبیا یا ترسی کهبلاخره یک روزی یا جایی باآن مواجه میشی...هرجه بود تتمش به نبود زنی برمیگردد که مادر صدایش می کنند.اگر روزها در تقویم دست من بود؛ هرروز را روز جهانیمادر نامگذاری می کردم... و اگر تقدیر دست من بود چنان مقدرمیکردم که هیچ بچه ای در هیچ کجای جهان بی مادر نشود....یادم باشد یک روزی سرفرصت باحوصله ای تمام؛ بنشینمو باجان و دل نامه ای به خدوند بنویسم... وبعد از تشکرات فراوانبه او که همیشه فکر میکنم در آسمانهاست بنویسم: قادر متعالهیچ بچه ای در هیچ کجای جهان بی مادر نشود؛ اقلکن تا بیست سالگی!و نامه را بااین پرسش تمام کنم که: از منظر شما عدالت چیست؟!!#بی_مادری #نهایت_سهمگین #نه_به_بی_مادری #مواجه #بی_عدالتی_جهان Perspective...
ما را در سایت Perspective دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenbalesinia بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1402 ساعت: 18:17